خـرامان می روی جـانـا ، بـنازم سـرو رعـنا را
بـدیـن خـوبـی وزیبـایـی خجـل سـازی تولیلا را
به مجـمرریزاسپندی که حسـنت را نظر سازنـد
زچـشـم بـد نگـه کـن ای صـنـم آن روی زیـبا را
چه میپرسی که چونستی تودر گرداب عشق من
نـه میـبـینی مگــر جانا تـو ایـن تـوفـان دریا را
چــو کاهم درمـیان موجهای عـشــق تــوفـا نــزا
نجــاتـم ده زغـرقـاب فـنا ، بـس کـن تمـا شـا را
چـنـان غـرق محـیـط قــلزم عشقـم که گم گشـتم
کجــا هـستم ، کجــایـی ام ، نمیــدانـم سراپـا را
تـو دردم را نـمـیـدانی ، تـو حالم را نمیـپـرسی
بگــو، آ خـر زکی جـویــم دوای قـلب شیــدا را
فکرت
کابل:25-11-1369
نظرات شما عزیزان:
|